2
پست های فیسبوکی/خنده در حد مرگ
2
پنج شنبه 7 آذر 1392 ساعت 14:23 | بازدید : 550 | نویسنده : [cb:post_author_name] | ( نظرات )

خیـــانت به سبک ایـــــــــــرانی
روی تکه کاغذی نوشت مرگ پایان خوشی است اگر که زندگی برایت بدتر از جهنم باشد.تیغ را محکم بین انگشتانش فشار داد و روی شاهرگش گذاشت .چشمانش را ارام بست و زیر لب شروع به شمارش کرد.
یک
دو
سه
مادر ببخش و خون فواره زد بر روی کاشی های سفید حمام.ناگهان …
از خواب پرید.ترسیده بود و نفس نفس میزد .گلویش هم کاملا خشک شده بود .به سمت آشپزخانه دوید و بطری آب را تا انتها سر کشید.
هنوز قلبش به سان گنجشک میتپید . با خودش گفت عجب خوابی دیدما پوووووووف .جون دادن هم عجب دردی داره خوب شد به خاطر یه خیانت همچین کاری و با زندگیم نکردم.
لباس هایش را پوشید و به سمت خانه ی نامزدش حرکت کرد .باید کارش را یکسره میکرد .همچین زن گستاخ و بی حیایی به درد او نمیخورد .
خیابان ها ی شهر کاملا خلوت بودند .اسمان به رنگ طوسی در امده بود و سکوت و غم از اسمان میبارید.
حس وحشت به تمام سلول های خاکستری مغزش منتقل شده بود .دست و پاهایش کمی میلرزیدند .
صدای سکوت همه ی فضای شهر را فراگرفته بود .نه اتوموبیلی بود نه وسایل نقلیه دیگری ، حتی صدای خنده ی کودکی در شهر نبود تا این سکوت کشنده را بشکند .گاهی تک و توک افرادی را میدید که مثل خودش وحشت زده بودند .
حس کرد باید با کسی صحبت کند. اب دهانش را قورت داد و به سمت دختر جوانی که از انطرف خیابان عبور میکرد حرکت کرد .
وقتی به او رسید سلام ارامی کرد .دختر جوان تا او را دید فریاد زد وگریخت .پسر بلند تر فریاد زد: دختره ی دیونه من فقط سلام کردم .
به خیابان منزل همسرش که رسید تمام خشمش را یکجا جمع کرد .
چند قدم جلوتر نرفته بود که جوان کریه المنظری از بالای درخت با صدای بلندی گفت :کجا میری جوجه فوکلی ؟
پسر تا او را دید نفسش به شماره افتاد
اما تمام جرائتش را جمع کرد و گفت : تو اون بالا چی کار میکنی میمون؟ جوان با یک حرکت از بالای درخت به پایین پرید
و به چشمان وحشت زده ی پسر زل زد و خندید.جوان فقط به او نگاه میکرد و میخندید .فقط میخندید .
پسر از جوان پرسید چرا میخندی؟جوان که سعی داشت جلوی خنده اش را بگیرد گفت هیچ.
پسر با صدای بلندی فریاد زد :چه بلایی سر شهر اومده؟چرا کسی بیرون نیست؟چرا شهر انقدر متروک و ساکته؟ انگار خاک مرده به تمام شهر پاشیدن
جوان کریه المنظر گفت بگیر بشین تا همه چیز رو برات تعریف کنم.
پسردر خیابان بیابان صفتی کنار جوان نشست تا همه چیز را بشنود
جوان گفت:اسمت محمدِ اره؟/
– تو از کجا میدونی
-۲۱ سالته اره؟
اره اما تو از کجا میدونی ؟قیافت خیلی اشناسا
-نامزدت بهت خیانت کرده و تو اون رو با پسری تنها داخل خونشون دیدی که داشتند ماهی پلو میخوردند و نامزدت به پسر ابراز علاقه میکرد و اونو میبوسید.درسته؟
-اره اما نگفتی تو از کجا میدونی؟
-اخه پسره ی الدنگ اگه دیروز یکم صبر میکردی و اون مسخره بازیا رو نمیوردی و به حرف زنت گوش میکردی میفهمیدی من برادرشم که بعد از دوازده سال به ایران برگشتم .
اونوقت نه من از خنده و تیغ ماهی میمردم نه توی ابله میرفتی تو کما   



برچسب‌ها: داستان کوتاه ,

موضوعات مرتبط: داستان کوتاه , ,

|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


مطالب مرتبط با این پست
1

2

3

4

6

7

8

9

10

11

می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه:








منوی کاربری


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
نویسندگان
لینک دوستان
خبرنامه
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



دیگر موارد

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 5
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 88
بازدید ماه : 788
بازدید کل : 61694
تعداد مطالب : 817
تعداد نظرات : 58
تعداد آنلاین : 1

چت باکس

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)
تبادل لینک هوشمند

با ما تبادل لینک کنید
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان پست های فیسبوکی و آدرس vpr.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد. توجه داشته باشید اگر لینک ما را حذف کنید لینک شما نیز حذف خواهد شد.






آمار وب سایت

آمار مطالب

:: کل مطالب : 817
:: کل نظرات : 58

آمار کاربران

:: افراد آنلاین : 1
:: تعداد اعضا : 4

کاربران آنلاین


آمار بازدید

:: بازدید امروز : 5
:: باردید دیروز : 0
:: بازدید هفته : 88
:: بازدید ماه : 788
:: بازدید سال : 3371
:: بازدید کلی : 61694